معنی شتر قوی هیل

لغت نامه دهخدا

هیل هیل

هیل هیل. (اِخ) شاخه ای از تیره ٔ حاجی وند هیهاوند از طایفه ٔ چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 77).


هیل

هیل. (اِ) معروف است و به عربی قاقله ٔ صغار میگویند. (برهان). دوایی است که به هندی الایچی سفید نامند. ظاهراً این معرب هیل است که به یای مجهول باشد و به عربی قاقله ٔصغار را گویند. (غیاث اللغات). هل. هیل بوا. خیربوا. (یادداشت مؤلف) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی):
فلفل و میخک و بزباز و کبابه ی ْ چینی
جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار.
بسحاق اطعمه.

هیل. [هََ] (ع مص) فروریختن بر چیزی خاک و ریگ را. (منتهی الارب). || فروریختن آرد در انبان بی وزن و کیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فروریختن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (مصادراللغه). || روان کردن. || (اِ) مال بسیار. (دهار) (اقرب الموارد). مال بسیار یا ریگ یا باد. (اقرب الموارد). || آنچه فروریزد از ریگ و خاک و آرد و جز آن. و جاء بالهیل و الهیلمان، مال بسیار آورد یا آورد ریگ و باد را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || قاقله ٔیمنی است یا فارسی، هندی الاجی است. (منتهی الارب).


هیل بویا

هیل بویا. (اِ مرکب) قاقله ٔ صغار. رجوع به هیل و هیل بوا شود.


هیل بوا

هیل بوا. [] (اِ مرکب) قاقله ٔ صغیره. رجوع به هیل و رجوع به تذکره ٔ ضریر انطاکی شود.


هیل غراب

هیل غراب. [] (اِ مرکب) قاقله ٔ کبار. رجوع به قاقله شود.


قوی

قوی. [ق َ وی ی] (ع ص) زورمند. توانا. (منتهی الارب). ذوالقوه. ج، اقویاء. (اقرب الموارد). || محکم. استوار. (فرهنگ فارسی معین). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال، قوی حال، قوی پنجه، قوی دست، قوی جثه، قوی شوکت، قوی هیکل و غیره. (فرهنگ نظام).
- قوی بخت، صاحب اقبال و جاه. (آنندراج). بختیار.
- قوی پشتی، نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری، نجات، فوز:
سخت قوی پشتی دارم به تو.
مسعودسعد.
روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است.
نظامی.
- قوی پنجه، نیرومند:
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.
نادم لاهیجی.
- قوی پی، سخت پی.
- قوی جثه، تناور و توانا. (آنندراج). آنکه دارای زور بازو است. دلاور. شجاع. پهلوان.
- قوی حال، متنعم:
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
سعدی.
- قوی دست، زورمند:
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان.
نظامی.
- قوی دستگه، قوی دستگاه:
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
- قوی دل، نیرومند. باجرأت:
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.
نظامی.
تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است.
نظامی.
- قوی رای، قوی اندیشه. قوی فکر. صائب الرأی:
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش.
نظامی.
- قوی طبع، پخته رای و قوی خلقت. (آنندراج).
- قوی گردن، گردن کلفت. زورمند:
خاک همان خصم قوی گردن است
چرخ همان ظالم گردن زن است.
نظامی.
- قوی هیکل، تناور و جسیم. (آنندراج).
|| قوی (اصطلاح رجالی) در اصطلاح رجال و درایه بنابه نوشته ٔ بعضی گاه حدیث موثق را گویند و بگفته ٔ ممقانی قوی در اصطلاح غیر از صحیح و موثق و حسن بوده، بلکه عبارت از حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از آنان امامی مذهب باشند ولی مدح و قدح آنان ثابت نباشد یا حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از ایشان غیر امامی بوده و توثیق نشده باشند.

قوی. [ق َ وا] (ع مص) سخت گرسنه شدن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد): قوی فلان قوی، جاع شدیداً. (منتهی الارب). || بازایستادن باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): قوی المطر؛ احتبس. (اقرب الموارد).

واژه پیشنهادی

گویش مازندرانی

هیل

گشنیز

فرهنگ عمید

هیل

هل۱

معادل ابجد

شتر قوی هیل

1061

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری